معنی فرا گرفتن

حل جدول

فرا گرفتن

اتخاذ


فرا

پیش رو، خروحشی، گورخر

گورخر

فارسی به انگلیسی

فرا گرفتن‌

Embrace, Enclose, Infest, Invest, Involve, Learn, Overrun, Overwhelm, Pocket, Wash, Whelm


فرا

Meta-, Sur-

فارسی به ترکی

فرا گرفتن‬

sarmak, kuşatma, kaplamak, kapsamak

فارسی به عربی

فرا گرفتن

افهم، لعقه، محیط

فرهنگ فارسی هوشیار

فرا گرفتن

تصرف و احاطه کردن

لغت نامه دهخدا

تنگ فرا گرفتن

تنگ فرا گرفتن. [ت َف َ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) مغموم شدن و بیزار گشتن و دلتنگ شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ گرفتن شود.


فرا

فرا. [ف َ] (حرف اضافه) نزدِ. نزدیک. پیش: فرا او رفتم، پیش او رفتم. (یادداشت بخط مؤلف). سوی. طرف. جانب. (برهان):
به حبل ستایش فرا چَه ْ مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی (بوستان).
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینه ٔ من خوابت هست ؟
حافظ.
|| (اِ) کنج و گوشه. (برهان). || بالا و بلندی. رجوع به فراز شود. || (ص) بلند. مقابل فرو.
- فراپایه، بلندپایه. (یادداشت بخط مؤلف):
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.
فرخی.
رجوع به فراز شود.
|| نزدیک. || دور. (برهان):
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.
سعدی.
|| (حرف اضافه) بَِ (به). با: فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن ! (تاریخ بیهقی).
رفت نهانیش فرا خانه برد
بدره ٔ دینار به صوفی سپرد.
نظامی.
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگرباره فراپوش.
سعدی.
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.
سعدی.
|| در:
فروماند تو را آلوده ٔ خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش.
نظامی.

فرا. [ف َ] (اِخ) نام یکی از دهکده های دهستان پریجان سوادکوه در مازندران که اکنون بدین نام شناخته نمیشود. (از مازندران و استرآباد ترجمه ٔ فارسی ص 156).

فرا. [ف َ] (ع اِ) گورخر که فراء و حمارالوحش نامند. (فهرست مخزن الادویه) (اقرب الموارد).
- امثال:
کل الصید فی جوف الفرا، مثل است، یعنی هر صیدی در فرا هست. و مثل آورده میشود برای کسی که نیازمندیهای بسیار دارد و یکی از آنها که بزرگتر است برآورده شود و در آن هنگام این مثال برایش گفته میشود یا هنگامی گفته شود که شخص به از دست رفتن بقیه ٔ نیازمندیهای خویش بی اعتنا است. (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

فرا

(در ترکیب با کلمۀ دیگر): دورتر، بالاتر، آن‌سوتر: فرابنفش، فراطبیعی،
[قدیمی] در: این همه محنت که فراپیش ماست / اینت صبوری که دل ریش ماست (نظامی۱: ۶۲)،
[قدیمی] نزدیکِ، نزدِ: سر فراگوش من آورد به آواز حزین / گفت کای عاشق دیرینهٴ من خوابت هست؟ (حافظ: ۶۰)،
[قدیمی] به‌سویِ، جانبِ،
[قدیمی] به: سیم را فرا او سپرد،
[قدیمی] بر: شحنهٴ مست آمده در کوی من / زد لگدی چند فراروی من (نظامی۱: ۴۸)،
(پیشوند) [قدیمی] «ب»، «بر»، و مانند آن (در ترکیب با افعال): که گفت آن روی شهرآشوب بنمای / چو بنمودی دگر بارش فراپوش (سعدی۲: ۴۷۲)،

فرهنگ معین

فرا

(پ ی ش.) بر سر فعل درآید و آن در اصل به معنی به، به سوی، در باشد: فرارو، (حراض.) نزد، نزدیک: فرااو رفتم، به، با، سوی، جانب، (ص.) بلند، عالی، در میان: فراچنگ، دورتر یا بالاتر: فراتر، پیرامون، گر [خوانش: (فَ) [اوس.]]

پوستین دوز، پوستین فروش، پوست پیرا، واتگر. [خوانش: (فَ رّ) [ع. فرُاء] (ص.)]

(فَ) [ع. = فراء] (اِ.) گورخر.

مترادف و متضاد زبان فارسی

فرا

بالا، فوق، ماورا، ورا، پیش، نزد، نزدیک، بلند، عالی، گورخر

معادل ابجد

فرا گرفتن

1031

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری